داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
میگوید هرگز نخواسته داستان زندگیاش را تعریف کند، بنویسد یا حتی به آن فکر کند. اگر موفق شود و از ایران برود، دوست دارد همهچیز را به فراموشی بسپارد. میگوید آدم میتواند فراموش کند اگر خودش بخواهد. خیلی دوست ندارد حرف بزند. اما بالاخره شروع به حرفزدن میکند. مسئله همین است. اینکه در نهایت مسافر با راننده شروع به حرفزدن میکند. بعضیها زودتر و بعضیها دیرتر. برای مسافرانی که مسیرشان طولانیتر است، صبوری میکنم. مقصد او هم مشکیندشت کرج بود. مسیر طولانی بود و حوصله بسیار! بهنظرم رابطه بین مسافر و راننده یکی از عمیقترین و عجیبترین روابط بین انسانی است. با وجودیکه عمر این رابطه شاید حتی به یک ساعت هم نکشد، معمولاً مسافرها از مگوترین رازهای زندگیشان برای راننده حرف میزنند. شاید چون میدانند او بهزودی خواهد رفت و احتمال اینکه دوباره با هم روبهرو شوند یک در میلیون است. اصلاً فکر میکنم آدم برای غریبهها راحتتر دردِدل میکند.
سیسالگی را تازه پشت سر گذاشته است. دختر بزرگ خانوادهای ششنفره است که بعد از بازنشستگی پدرش بهجای او در شهرداری مشکیندشت استخدام شده است. بعد از او دو برادر هستند که هر دو ازدواج کردهاند و سر زندگی خودشاناند. تهتغاری خانه هم دختری ۱۹ ساله است که بهتازگی در کلاسهای بازیگری ثبتنام کرده و سودای بازیگرشدن را در سر دارد. هفتهای سه روز میکوبد از کرج میآید تهران برای کلاسها. آنطور که خودش میگوید خواهرش بسیار زیباست و البته بااستعداد. شانس زیادی برای تبدیلشدن به یک ستارهٔ سینما را دارد. او مشغول برنامهریزی است که همین امسال هرطور شده از ایران خارج شود. امروز آمده دفتر مهاجرتی که شرایط را بداند و از چندوچون کار آگاه شود. میگوید همین اول کار گفتهاند برای قرارداد پنج میلیون تومان بده و فلان مدارک را بیاور. اما این مبلغ برای اولین قسط قرارداد است و قطعاً پولهای بیشتری باید بپردازد. او مشکلی با پرداخت این پول ندارد چون عزمش را جزم کرده که خواهرش را بردارد و از ایران برود. میگوید هر چه را در این سالها کار و پسانداز کرده است، بدون هیچ تردیدی برای رفتنشان خرج خواهد کرد چون هدفش همین بوده است:
«اگر پدرم نبود که شغلش را به من بدهد، هیچوقت نمیتوانستم بروم سر کار. ما خودِ تهران نیستیم. برادرهایم که هر دو تایشان مغازه دارند هنوز سرکوفت میزنند که پدرم گذاشت تو درس بخوانی و بعد هم تو را گذاشت توی شهرداری جای خودش. خیال میکنند من حق آنها را خوردهام. با کلاس بازیگری رفتن خواهرم هم مخالفاند. اما من جلویشان ایستادم که سرشان به زندگی خودشان باشد. جوری حرف میزنند انگار من حق تحصیل و زندگی نداشتهام. از صبح تا ساعت ۳ در شهرداری کار میکنم و بعدازظهرها تدریس خصوصی زبان تا بتوانم پول بیشتری پسانداز کنم. اول میخواستم خواهرم را تنهایی بفرستم، پول هم پسانداز کرده بودم که از اینجا برود کانادا. از طریق تحصیلی برود. برای اینکه جوان است و حیف است که اینجا بماند. اینجا فضای سینما و بازیگری خیلیخیلی کثیف است و دلم نمیخواهد آلوده به چیزی شود یا مجبور شود کاری بکند که دوست ندارد. مثل خیلی از همین بازیگرهای معروف که حالا اعتراف کردهاند برای گرفتن نقش مجبور بودهاند با تهیهکننده یا کارگردان رابطه داشته باشند. از طرفی هم نمیخواهم مثل من عمرش به کارمندی بگذرد. ولی گفت تنهایی نمیتواند برود، من هم آنقدر دوستش دارم و برایم عزیز است که تنهایش نگذارم و همراهیاش کنم. قرار گذاشتیم که پول بیشتری پسانداز کنیم و با هم برویم. خیلی از دوستانم یا همدانشگاهیهایم از ایران رفتهاند و حالا آنطرف زندگی خوبی دارند. هر کس که میرود خودشان برایش کار پیدا میکنند. همه بیمارستانهایشان رایگان است. البته شنیدهام آنجا هم گرانی است، اما باز هم دولت حمایت میکند و اینهمه تورم ندارند. خواهرم میتواند آنجا به آرزوهایش برسد و من هم میتوانم ادامهٔ تحصیل بدهم. میگویند بازیگرشدن آنطرف برای خارجیها مخصوصاً ما ایرانیها آسان نیست. اما خواهرم جوان است، با استعداد و زیباست. چرا نتواند به آرزویش برسد؟ درست است که آنجا باید بدون حجاب توی فیلمها بازی کند یا حتی صحنههای عاشقانهٔ نزدیک بازی کند، اما اینها فیلم است و مطمئنام روابط کثیف سینمای ایران بر آنجا حاکم نیست. آنجا قانون حمایت میکند. اگر در محیط کار مردی از حدش تجاوز کند، پدرش را درمیآورند. مثل اینجا نیست که از ترس آبرو مجبور شویم خفهخون بگیریم. از وقتی که دانشآموز دبیرستان بودم تمام آرزوهایم به سفر به خارجازکشور ختم میشد. همیشه حسرت زندگی در آنطرف را بر دل داشتم و دلم میخواست مثل آنها زندگی کنم، درست همانطور که در فیلمها میدیدم. آزادی و امکانات متنوع آنها برای زندگی، و شک ندارم اگر به آنجا بروم به همهٔ آرزوهایم دست پیدا میکنم.
در شهرهای کوچک مردم هنوز فکر میکنند هر دختری که مجرد است، حتماً مشکلی دارد. پدر و مادر من این طوری نیستند که به من سرکوفت دیگران را بزنند و هی بگویند چرا ازدواج نمیکنی، ولی در محیط کارم واقعاً اذیت میشوم. در خیابان و در و همسایه و فامیل همه به دختر مجرد بد نگاه میکنند. از آنطرف کسی را پیدا نمیکنم که بشود با او ازدواج کرد. نمیدانم بهخاطر فرهنگ مردسالاری است یا هر چیز دیگر، اما من نمیخواهم اینجا ازدواج کنم و تن به مناسبات سنتی بدهم. چون اینجا در نهایت قانون بهنفع مرد است و حمایتی از زن نمیشود. تازه اینجاماندن فایدهای ندارد. هر چی هم کار کنی آخرش به هیچجا نمیرسی. پدر من ۳۰ سال کار کرد، الان پسرهایش طلبکارند که چرا بیشتر نداری. پسرهایش فکر میکنند تقصیر اوست که وضع مملکت اینطوری است. همهاش دعواست و زیادهخواهی. میگویند تو بیا خانهات را بفروش سرمایه کن ما برویم با آن کار کنیم. آنوقت یک بیمارستان یا دندانپزشکی هم که میخواهد برود باید نصف حقوقش را بدهد. چون این چیزها در ایران بیمه نیست. یعنی مراکزی که این کارها را با بیمه میکنند بهدردنخورند. اصلاً روزبهروز حالم بیشتر دارد از اینجا بههم میخورد. برای همینها میخواهم خواهرم را بفرستم برود که سختیهایی را که من کشیدم، او تحمل نکند. سختترین بخش تصمیمگیری، ترک پدرم و مادرم است. من میدانم درک اینکه چرا من شغلم را ترک میکنم و قصد رفتن دارم برای آنها بسیار سخت خواهد بود؛ اما در نهایت با این موضوع کنار خواهند آمد. تازه اگر بتوانیم زندگیمان را آنجا بسازیم، میتوانیم پدر و مادرمان را هم ببریم و از اینجا نجات پیدا کنیم. مطمئنام روزهای خوبی آنطرف منتظرمان است.»
خیالبافی راهی برای خروج از محیط استرسزا و ناخوشایند است. گاهی افراد برای تجربهٔ لحظههای لذتبخش دست به تخیل و خیالبافی میزنند. خیالپردازی خوب است، اما تا زمانی که بهنجار باشد. خیالپردازی حد و اندازهای دارد. داشتن رؤیا یا بهقول بعضیها خیالپردازی یکی از مکانیسمهای دفاعی بدن ما است که اگر درست و بجا استفاده شود، بسیار مفید خواهد بود، اگر هم نادرست استفاده شود و با عملکرد عادی زندگی ما تداخل پیدا کند، میتواند مخرب باشد. در این مدت بیشترین خیالپردازی مخرب را در مسافران بهشت دیدهام. برای همین برای نوشتههایم نام در جستوجوی بهشت را انتخاب کردهام. زن جوان هیچ احتمالی برای محققنشدن نقشههایش نمیدهد. شک ندارد که میرود آنطرف و همهچیز گل و بلبل خواهد بود و خواهرش هم خیلی زود روی فرش قرمز مراسم اسکار قدم خواهد گذاشت. آیا این اندازه باورداشتن مخرب نیست؟ من نمیگویم گلههایی که از وضعیت موجود میکند، درست نیست. کاملاً درست است. من نمیگویم رؤیاهایش محقق نمیشود. تاریخ پر است از آدمهایی که فکرش را نمیکردند و به چه جاهایی رسیدند. اما آدم همیشه باید گوشهای از ذهنش جایی برای احتمالات در نظر بگیرد، و قسمت خطرناک برای این زن جوان این است که هیچ ضریب خطایی را در نظر نگرفته است. هیچ احتمالی برای نشدن ندارد. او هم مثل خیلیهای دیگر فکر میکند بهمحض اینکه پایش به آنطرف آب رسید، فرشتهای با عصای جادویی جلو میآید. عصایش را تکان میدهد و همهچیز درست خواهد شد. چند وقت پیش دوستی برایم تعریف میکرد بیشتر ایرانیهایی که از مهاجرت و غرب برای خودشان بهشتی بیعیبونقص میسازند، معمولاً پس از ورود به آنجا دچار سرخوردگی و افسردگی میشوند. اما اغلبشان دیگر روی برگشتن ندارند. اما ایرانیهایی که واقعبینانه و با دید باز مهاجرت میکنند، اغلبشان بسیار موفق میشوند، چون میدانند هیچجای این دنیا مدینهٔ فاضله و بهشت نیست. جنس مشکلات شاید عوض شود، اما بهقوت خودشان باقیاند. رؤیاپردازیهای آن زن جوان مرا به یاد جملهٔ معروف اسکاروایلد در رمان درخشان تصویر دوریان گری میاندازد که: «جامعه ممکن است یک بزهکار را ببخشد، اما هرگز یک رؤیاپرداز را نخواهد بخشید.»